سرخط خبرها

حکایت پاسخ قانع کننده حکیم سمرقند

  • کد خبر: ۱۵۲۵۸۹
  • ۰۹ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۴:۳۶
حکایت پاسخ قانع کننده حکیم سمرقند
در روزگاران قدیم در شهر بلخ جوانی زندگی می‌کرد که پرسش‌های بسیاری داشت و به جوان بسیارپرسش کننده مشهور بود.

در روزگاران قدیم در شهر بلخ جوانی زندگی می‌کرد که پرسش‌های بسیاری داشت و به جوان بسیارپرسش کننده مشهور بود و از آنجا که پرسش‌هایی سخت و دشوار مطرح می‌کرد که حکیمان شهر از عهده پاسخ آن‌ها برنمی آمدند و در مقابل جمع ضایع می‌شدند، حکیمان شهر ورود وی را به مجالس و محافل و کلاس‌ها و کارگاه‌های خود ممنوع کرده بودند.

روزی شیخ الحکمای شهر سمرقند که برترین حکیم ماوراءالنهر به شمار می‌رفت برای دیدار با حکیمان بلخ و بحث و تبادل نظر با آن‌ها و به روزرسانی مبانی حکمی طرفین به شهر بلخ سفر کرد. حکیمان بلخ به افتخار ورود او مجلسی برپا کردند و اعلام کردند ورود به این مجلس برای عموم آزاد می‌باشد. در مجلس بزرگداشت، شیخ الحکمای سمرقند به ایراد سخنرانی پرداخت و در ادامه از حضار خواست اگر پرسشی دارند مطرح کنند.

جوان بسیارپرسش کننده که در مجلس حاضر شده بود برخاست و گفت:‌ای حکیم سمرقند، پرسشی دارم که هیچ کس نتوانسته است آن را پاسخ بدهد. شما می‌توانید؟ حکیم سمرقند گفت: بپرس. شاید توانستم. جوان گفت: پرسش من شامل سه پرسش است. اول اینکه آیا خدا وجود دارد؟ اگر وجود دارد پس کو؟ دوم اینکه وقتی من هرکار بخواهم می‌توانم بکنم پس تقدیر الهی چه معنی دارد؟ و سوم اینکه با توجه به اینکه شیطان از آتش است، پس آتش او را نمی‌سوزاند، پس چه کاری است که برود به جهنم؟ حکیم سمرقند دستی به ریش سفید خود کشید و قدری اندیشید، سپس از جوان بسیارپرسش کننده خواست تا نزد او به بالای سن برود. جوان بسیارپرسش کننده برخاست و به بالای سن رفت.

وقتی به کنار حکیم سمرقند رسید، حکیم سمرقند دو کشیده نر و ماده توی صورت وی خواباند و لگد محکمی نیز به نواحی تحتانی وی زد و از مأموران حراست خواست تا وی را بیرون بیندازند. مأموران حراست جوان بسیارپرسش کننده را کشان کشان از مجلس بیرون بردند و حکیمان بلخ و سایر حضار نیز یک صدا حکیم سمرقند را تشویق کردند و برای او هورا کشیدند و گفتند دمتان گرم، حقش بود.
حکیم سمرقند گفت: نه. این جواب پرسش هایش بود. حکیمان بلخ و سایر حضار گفتند: وا. چگونه؟ حکیم سمرقند گفت: این جوان وقتی کتک خورد دردش گرفت. اما آیا درد را دید؟ نه. پس چیز‌هایی هست که هست، ولی دیده نمی‌شود.

همچنین هیچ فکرش را نمی‌کرد که در این مجلس بیاید بالای سن و کتک بخورد، پس چیز‌هایی در تقدیر است که ما نمی‌دانیم و فکرش را هم نمی‌کنیم. همچنین دست من از گوشت و پوست و استخوان است و صورت او هم از گوشت و پوست و استخوان، اما بر اثر اصابت دست من به صورتش دردش گرفت، پس آتش هم می‌تواند چیزی از جنس آتش را بسوزاند. حکیمان بلخ و حضار گفتند: بسیار عالی. اما چرا گفتید بیندازندش بیرون؟ می‌گذاشتید می‌ماند و جوابش را می‌گرفت.
حکیم سمرقند گفت: عه، واقعا. پس بیاوریدش. آنگاه مأموران حراست جوان بسیار پرسش کننده را آوردند و حکیم سمرقند دوباره وی را کتک زد و بار دیگر توضیحات فوق را ارائه کرد و پایانی حکمت آموز برای این حکایت رقم زد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->